پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

سرگرمی وبلاگی ...

  مامان حنانه جون از من دعوت کرد تو یه سرگرمی وبلاگی شرکت کنم من هم با کمال میل پذیرفتم . قانونش هم اینه که سه نفر از دوستامونو دعوت کنیم به این بازی...   شروع... بزرگترین ترس در زندگیت !  اول مرگ ،دوم دوری از خانوادم 2) اگه 24ساعت نامرئی می شدی چی کار میکردی ؟  میرفتم پیش همسرم ببینم در غیاب من چی کار میکنه 3) اگر غو ل چراغ جادو توانایی برآورده کردن یه آرزو بین 5الی 12حرف داشته باشه  اون آرزو چیه؟ سفر به آینده 4) ازمیان اسب،سگ،پلنگ،گربه وعقاب کدوم رو دوست داری؟ عاشق اسبم و از گربه بیزارم 5)...
18 خرداد 1392

مادر

قطره دریاست اگر با دریاست........   مادر..... غربت چشمان تو شعر سکوتي خسته بود ساز لبهايت هميشه بوسه اي آهسته بود خويش را گم كردي و پيدا شدي در نام من ريختي از هرچه شيرين داشتي در کام من تلخها، غمها ، تمام رنجها مال تو بود ناز من _ پرادعا_ از خواستنها مي سرود باغ مينو را به زير پاي تو کم داده اند اينهمه از عشق من بر جان تو غم داده اند بي گمان حوري وشان را اين چنين ايثار نيست با فداکاريت کس را قدرت پيکار نيست تا براي مهر تو اندازه اي پيدا کنم ...
13 خرداد 1392

امروز روز توست

نازنینم ...پسرم ... پارسای من امروز که خورشید لبخندش را به زمین هدیه می کند تو دومین سال زندگیت را بدرقه می کنی ... و ما به یمن  داشتنت سجده بر آستان دوست می ساییم ... روز تولدت ... در ثانیه ثانیه های آغاز داشتنت در دلم ... دانه ای از احساس کاشته ام ... هر روز دستهای کوچکت ... خورشید وجودت ... زلالی روحت ... دانه احساسم را رو به خورشید بالا می برد و هر روز... دانه احساسم زیر سایه مهربانت قد می کشد... برای روز تولدت ... یک سبد ستاره چیده ام ... تکه ای از ماه را ... یک شاخه نیلوفر را ... آنقدر مشتاق آمدن این روزها بوده ام که ضربان قلبم آهنگ قدم...
8 خرداد 1392

عارفانه

   دیشب قدم می زدیم با خدا کوچه پس کوچه های خواب را ماه را پشت سر می گذاشتیم تا روشن شدن چشم دنیا و فوت می کردیم تک تک ستارگان را تا تولد دوباره خورشید دیشب بی واسطه من بودم و او ودستی که گرفته بود وجودم را و بیرون می کشید مرا از دالان تاریکی تا دلم روشن و روشن تر شود دیشب می گفت و می شندیم و تا مزرعه ئ خورشید ، ذره ذره آب می شدم گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند دلم روشن و روشن و روشن تر می شد، و خدا بود که می خندید و تنهایم می گذاشت با روز و زنگ صدایش که بیدارم می کرد: امروز ر...
8 خرداد 1392

همه هستی من

        ابرم و آسمان من شده ای نه فقط جان،جهان من شده ای از میان تمام دورانها تو چرا همزمان من شده ای ؟ مثل مریم سکوت میکنم و مثل عیسی زبان من شده ای همه فرعون و گرگ پیشه شدند تو عصا و شبان من شده ای با تو دیگر کسی نمی خواهم همه دیگران من شده ای ؟       نازدانه ام بدان هیچ چیز برایم ارزشمندتر از حضور تو نیست !   ...
8 خرداد 1392

کودک و خدا

         کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: " می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: " از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگه داری خواهد کرد." اما کود ک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه:     " اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند." خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را ا...
7 خرداد 1392

برای تو...

    "برای پسرکم مینویسم تا بداند چه احساس شیرینی را با وجودش تجربه کرده ام" دردونه من... پارسای کوچولوی من... بهشت فاصله ی پلک بالا و پایین است، وقتی که به تو نگاه می کنم ! قشنگترین خاطره ساز زندگیم "سلام" دوستت دارم همین! این نه قابل محاسبه است، نه قابل شمارش! حتی نمی توان میزانش را تخمین زد ! بی انتهاست تا وقتی هستم تا وقتی هستی.... هست به امتداد زندگی .... فرشته مهربانم اگر بخواهم یک روز عشقم را برایت در قالب یک جمله بیاورم،تمام جملات عاشقانه جلوی دیدگان مهربانت زانو خواهد زد. به من بگو...ارزش مهربانیهایت قدر چند هزار اقیانوس است ؟ چندین هزار، باران بوسه بایستی ب...
7 خرداد 1392

کودکم...

  عاشقانه با تو... کودکم... خواستم مهربانی را یادت دهم ، تا این دنیای سرد و یخ زده را آنچنان گرم کنی که گلهای شادی همه جا برویند اما تو خود مهربان بودی و به من دوباره آموختیش وقتی که زانوی غم بغل گرفتم و چهره ی تو ناآرام شد... وقتی که سر در گریبان بردم تو با دستهای کوچکت نوازشم کردی... وقتی که از درد آه کشیدم ، سراسیمه به سویم شتافتی و تا لبخند را بر لبانم ندیدی ،مهرت را دریغ نکردی،حال اگر روزی از من خواستی که مهربانی را برایت نقاشی کنم... زیباترینم صورت تو را خواهم کشید ،تو که به من آموختی مهربانی آموختنی نیست ذاتی است،الهی است،فقط باید فراموشش نکرد،شیرینم... ک...
7 خرداد 1392

نصیحتهای مادرانه

پسر نازم: به یمن وجودت « حرف هایی از جنس باران » برایت می سرایم شعر شور انگیز باران را و می دانم که میدانی                                  میان سینه ام تصویر چشمان تو پنهان است گلم دنیای ما زیباست                                 نگاهت سهم خوبی باد و در فصل فراموشی              ...
7 خرداد 1392

خاطرات پارسا جونی

پارسا جونی سه روزه بود که بابا حمید به همراه مامانیا بردنش پیش دکتر تهرانی برای چکاب که همانجا دکتر ختنه اش کرده بود،خدا را شکر همه چیز خوب پیش رفته بودحمید گفت:وقتی دکتر ختنه اش کرد     اصلا گریه نکرد.گل پسر مامان از بس که ماهه.                                                                         نگرانی ام از جهت پارسا وقتی به دنیا اومد دو چیز بود:اول اینکه وقتی گریه می کرد اینقدر که ضعیف و کوچولو بود چونش می لرزید و دوم و مهمتر ای...
5 خرداد 1392