پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

کودک

کودک   چشم بر دنیا که باز کردی مادر و پدرت آرزویی دیرینه را به دو چشم دیدند آرزویی که برآورده شد؛ در پاسخ دعاهایی دیرینه   رحمتی آسمانی بودی برایشان با هر لبخندت شادی تمام دنیا را به شان می دادی با هر اشکی، دو آغوش برای آرام گرفتنت گشوده می شد     کودک! نمی دانی، هیج گاه نخواهی دانست چه کردند   تا تمام عشق شان را نثارت کنند   تا تو را روی دو پا و بی نظیر ببینند   می مردند برایت، اگر تو می خواستی چه روزهایی آمد و رفت   چه سال ها که نگذشت از آن روزها   قطار...
29 مرداد 1392

دلنوشته ها

یادت هست مادر؟ یادت هست مادر؟ اسم قاشق را گذاشتی قطار، هواپیما، کشتی؛ تا یک لقمه بیشتر بخورم ، یادت هست؟ شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران میگفتی بخور تا بزرگ بشی آقا شیره بشی... خانوم طلا بشی و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه دوست داشته باشم قورت بدهم حتی بغض های نترکیده ام را... روزت مبارک مادر عزیزم   کادوی روز پدر به سلامتی پسری که پولهای مچاله شدشو آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت : برای روز پدر یک کمربند می خوام فروشنده گفت : چه جنسی باشه پسر کوچولوگفت : فرقی نمیکنه فقط دردش کم باش...
26 خرداد 1392

نصیحتهای مادرانه

پسر نازم: به یمن وجودت « حرف هایی از جنس باران » برایت می سرایم شعر شور انگیز باران را و می دانم که میدانی                                  میان سینه ام تصویر چشمان تو پنهان است گلم دنیای ما زیباست                                 نگاهت سهم خوبی باد و در فصل فراموشی              ...
7 خرداد 1392
1