عارفانه
دیشب
قدم می زدیم
با خدا
کوچه پس کوچه های خواب را
ماه را پشت سر می گذاشتیم
تا روشن شدن چشم دنیا
و فوت می کردیم تک تک ستارگان را
تا تولد دوباره خورشید
دیشب بی واسطه
من بودم و او
ودستی که گرفته بود
وجودم را
و بیرون می کشید
مرا از دالان تاریکی
تا دلم روشن و
روشن تر شود
دیشب می گفت و می شندیم و
تا مزرعه ئ خورشید ، ذره ذره آب می شدم
گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند
دلم روشن و روشن و
روشن تر می شد،
و خدا بود که می خندید
و تنهایم می گذاشت با روز
و زنگ صدایش که بیدارم می کرد:
امروز روزی دیگر است...