پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

تقدیم به تو...

           اگر دریای دل آبیست، تویی فانوس زیبایش اگر آیینه یک دنیاست، تویی معنای دنیایش   تو یعنی دسته ای گل را،ز آن سوی افق چیدن تو یعنی پاکی باران،تویعنی لذت دیدن   تو یعنی یک شقایق را،به یک پروانه بخشیدن تو یعنی از سحر تا شب،به زیبایی درخشیدن تو یعنی یک کبوتر را،زتنهایی رها کردن خدای آسمان ها را،به آرامی صدا کردن   تو یعنی چتر احساسی،برای قلب بارانی تو یعنی پیک آزادی،برای روح زندانی   اگر چه دوری از اینجا،تو یعنی اوج زیبایی کنارم هستی و هر شب،بخوابم باز می آیی ...
17 شهريور 1392

وقتی دردونه دلبری میکنه...

دیروز اومدی و از تو کشو شال منو برداشتی و گفتی" مامان من لوسلی میپوشم شما با دووین ازم عس بدیر باشه " من هم گفتم" باشه عزیزم "  اینجوری نشستی و من ازت عکس گرفتم. بعدش هم با کلی ناز و اشوه و ادا شروع کردی به شعر خوندن ،به خدا دلم برات ضعف رفته بود اینقدر خوشگل شعر خوندی که خدا میدونه تیریپ دخترونه گرفته بودی و هی برام نازمیکردی اگه دختر میشدی خوب بلد بودی دختر بودن رو،قربون اون ناز و ادات بره مامان.   ناز و ادات رو قربون                            من به این ثانیه ها د...
17 شهريور 1392

پارسا معجزه آفرینش...

مادرانه ای عاشقانـــــــه برای تو که بی نظیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری...   تالاپ تولوپ...تالاپ تولوپ... این اولین صدایی بود که از تو شنیدم، صدای قلبت، احساس «مادر» بودن سراپا وجودم را دربرگرفت. همان جا بود که احساس کردم احتیاج دارم «مادر»م را در آغوش کشم و بُروز دهم احساس شرمندگیِ خودم را به خاطر تمام کاستی ها... مرور خاطرات تمام لحظاتی که با تو بودم، بعد از خدا، از همه نزدیک تر به تو. تمام لحظاتی که احساست می کردم؛ تمام لحظاتی که از شیره ی وجودم، با تمام وجودم، به تو میدادم؛ تمام لحظاتی که ریزبینانه به تو می نگریستم و کوچکترین ناراحتیِ تو برایم کوه ...
3 شهريور 1392

همه هستی من

        ابرم و آسمان من شده ای نه فقط جان،جهان من شده ای از میان تمام دورانها تو چرا همزمان من شده ای ؟ مثل مریم سکوت میکنم و مثل عیسی زبان من شده ای همه فرعون و گرگ پیشه شدند تو عصا و شبان من شده ای با تو دیگر کسی نمی خواهم همه دیگران من شده ای ؟       نازدانه ام بدان هیچ چیز برایم ارزشمندتر از حضور تو نیست !   ...
8 خرداد 1392

کودکم...

  عاشقانه با تو... کودکم... خواستم مهربانی را یادت دهم ، تا این دنیای سرد و یخ زده را آنچنان گرم کنی که گلهای شادی همه جا برویند اما تو خود مهربان بودی و به من دوباره آموختیش وقتی که زانوی غم بغل گرفتم و چهره ی تو ناآرام شد... وقتی که سر در گریبان بردم تو با دستهای کوچکت نوازشم کردی... وقتی که از درد آه کشیدم ، سراسیمه به سویم شتافتی و تا لبخند را بر لبانم ندیدی ،مهرت را دریغ نکردی،حال اگر روزی از من خواستی که مهربانی را برایت نقاشی کنم... زیباترینم صورت تو را خواهم کشید ،تو که به من آموختی مهربانی آموختنی نیست ذاتی است،الهی است،فقط باید فراموشش نکرد،شیرینم... ک...
7 خرداد 1392
1