پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

مهر بی پایان

مهر بی پایان تـــــــــــــــو ... می آیی، می بوسی، می روی... می روی و دل می بری! می روی، بی آنکه بدانی چه می کنی و چه جا می گذاری در من... نمی گویی اینطور اهلی ام که می کنی، وقت رفتنت، بزرگ شدنت، من چه کنم؟! چطـــــــور تاب بیاورم؟ می بوســـی ام پسر؛ هر ساعت و هر روز... دستانم، موهایم، پیشانی ام! چشــــــــــمانم! می بوسی ام، از سر عشق... در آغوشم می کشی، از سر دلدادگی... و مگر می شود که نپرستید تمــــام آن عاشقانه ها را؟ می شود مؤمن نبود؟ می شود؟!   میپرستـــــــــــــــمت عشق من! ای تمـــــــــــــام وجودم! ای هستـــــــــــــــی من! ...
3 شهريور 1392

تقدیم به همسر مهربانم ...

  تقدیم به عشقم ، همسرم   پنجره را باز میکنم طلوع را میبینم و غروب غمها را فراموش میکنم از اینکه در قلبم هستی و عشق منی افتخار میکنم دلم برایت تنگ شده عزیزم ، این را اعتراف میکنم به دور دستها نگاه میکنم ، قلبم تند تند میتپد ، اسمت را زیر لب صدا میکنم تو عشق منی و من خوشبخترینم تا لحظه ای که نفس میکشم ،همینم عاشقی که عشق را باور کرده و در این زمانه ای که پر از دروغ و نیرنگ است با تو عاشقانه آغاز کرده ، آغازی که پایانی نخواهد داشت ، زمانی بود که قلبم تنها ، غمها را درونش داشت غم رفت و جای آن تو را گرفت ، از آن لحظه که آمدی تا حالا ، چشمانم بهانه ی تو را گرفت حالا تو هستی و عشق هست...
2 شهريور 1392

این پست رو تقدیم میکنم به همسر عزیزم حمید...

از تمام دنيا.. يك صبح سرد، يك چاي داغ، و يك صبح بخير تو، برايم كافي ست عشقم...    زن که باشی.. ترس های بزرگي داری، از کوچه های بلند..، از غروب های خلوت.. و از خیابان های بدون عابر... از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف، در کوچه پس کوچه ها می چرخند، وحشت داري... از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان، جلوی پاهایت ترمز می کنند، مي ترسي... زن كه باشي.. عاقب يك جايي... يك وقتي... به قول ِ  "شازده كوچولو"،  دلت اهلي ِ يك نفر مي شود.. و دلت براي نوازش هايش تنگ مي شود... حتّي براي نوازش نكردنش.. تو مي ماني و دلتنگي ها.. تو مي ماني و قلبي كه لحظه هاي ديدار تندتر مي تپد....
11 تير 1392
1