کودکم...
عاشقانه با تو...
کودکم...
خواستم مهربانی را یادت دهم ،
تا این دنیای سرد و یخ زده را آنچنان
گرم کنی که گلهای شادی همه جا برویند
اما تو خود مهربان بودی و به من دوباره آموختیش
وقتی که زانوی غم بغل گرفتم و چهره ی تو ناآرام شد...
وقتی که سر در گریبان بردم تو با دستهای کوچکت نوازشم کردی...
وقتی که از درد آه کشیدم ، سراسیمه به سویم شتافتی و تا لبخند را بر لبانم ندیدی ،مهرت
را دریغ نکردی،حال اگر روزی از من خواستی که مهربانی را برایت نقاشی کنم...
زیباترینم صورت تو را خواهم کشید ،تو که به من آموختی مهربانی آموختنی نیست ذاتی
است،الهی است،فقط باید فراموشش نکرد،شیرینم...
کودک بمان،ساده و مهربان
همینگونه که هستی بمان،حتی اگر دنیا به تو بد کرد.
هیچگاه بدی نکن و دنیا را با برق مهربانی چشمانت ستاره باران کن
مهربانیت را بکر نگاه خواهم داشت،اگر توانش را داشته باشم .اگر خدا کمکم کند،که میدانم
میکند.
" .خدایا خودت در امانتداری دلبندم نگاهم دار،به خودت میسپارمش مهربانترین "
عاشقانه هایم با تو پایانی ندارند.
وقتی با هر نفست مرا عاشق تر می کنی،نمی دانم تو تند تند نفس می کشی این روزها ؟
یا من تند تند عاشقترت می شوم ؟!
احساسم را با تو تقسیم نمی کنم بلکه...
آن را به تو تقدیم می کنم
تمام احساسم را
تمام عشقم را
من برای سالها می نویسم...
سالها بعد که چشمانت عاشق میشوند،
افسوس که قصه مادربزرگ راست بود...همیشه یکی بود و یکی نبود..