پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

کودک منتظر

کودک و خدا   کودک منتظر بود که به دنیا بیاید.   کودک از خدا پرسید:« پس کی من را به دنیا می فرستید؟»     خدا گفت:« صبر داشته باش...»     کودک بی صبرانه منتظر بود موجودی را که خدا می گفت مادر اوست ببیند.     پس، از خدا پرسید:« مادر چه موجودی است؟»     خدا گفت:« مادر مهربان ترین مهربانان است»     کودک گفت:« مهربان یعنی چه؟»     خدا پاسخ داد:« مهربان یعنی کسی که از شیره ی جانش به تو می خوراند»     کودک...
30 مرداد 1392

خدا و مادر...

        مادر و خدا   آمدی و کنارم نشستی می‌خواستی با من حرف بزنی… من، تلویزیون تماشا می‌کردم برنامه‌ی موردِ علاقه‌ام پخش می‌شد من، تلویزیون می‌دیدم من، تو را نمی‌دیدم… و تو باز هم کنارم نشسته بودی…   با ذوق و شوق، کتاب آشپزی می‌خواندی که مثلِ دیشب گرسنه نخوابم که خسته شدم از غذاهای تکراری‌ات… و من باز از طعم تکراری ایراد گرفتم ذوق و شوقت کور شد دیدم که چطور کتاب آشپزی را بستی…   بشقاب غذا به اتاقم آوردی د...
18 تير 1392

کودک و خدا

         کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: " می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: " از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگه داری خواهد کرد." اما کود ک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه:     " اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند." خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را ا...
7 خرداد 1392
1