پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

امروز روز توست

نازنینم ...پسرم ... پارسای من امروز که خورشید لبخندش را به زمین هدیه می کند تو دومین سال زندگیت را بدرقه می کنی ... و ما به یمن  داشتنت سجده بر آستان دوست می ساییم ... روز تولدت ... در ثانیه ثانیه های آغاز داشتنت در دلم ... دانه ای از احساس کاشته ام ... هر روز دستهای کوچکت ... خورشید وجودت ... زلالی روحت ... دانه احساسم را رو به خورشید بالا می برد و هر روز... دانه احساسم زیر سایه مهربانت قد می کشد... برای روز تولدت ... یک سبد ستاره چیده ام ... تکه ای از ماه را ... یک شاخه نیلوفر را ... آنقدر مشتاق آمدن این روزها بوده ام که ضربان قلبم آهنگ قدم...
8 خرداد 1392

عارفانه

   دیشب قدم می زدیم با خدا کوچه پس کوچه های خواب را ماه را پشت سر می گذاشتیم تا روشن شدن چشم دنیا و فوت می کردیم تک تک ستارگان را تا تولد دوباره خورشید دیشب بی واسطه من بودم و او ودستی که گرفته بود وجودم را و بیرون می کشید مرا از دالان تاریکی تا دلم روشن و روشن تر شود دیشب می گفت و می شندیم و تا مزرعه ئ خورشید ، ذره ذره آب می شدم گلهای آفتاب گردان دورم حلقه می زدند دلم روشن و روشن و روشن تر می شد، و خدا بود که می خندید و تنهایم می گذاشت با روز و زنگ صدایش که بیدارم می کرد: امروز ر...
8 خرداد 1392

همه هستی من

        ابرم و آسمان من شده ای نه فقط جان،جهان من شده ای از میان تمام دورانها تو چرا همزمان من شده ای ؟ مثل مریم سکوت میکنم و مثل عیسی زبان من شده ای همه فرعون و گرگ پیشه شدند تو عصا و شبان من شده ای با تو دیگر کسی نمی خواهم همه دیگران من شده ای ؟       نازدانه ام بدان هیچ چیز برایم ارزشمندتر از حضور تو نیست !   ...
8 خرداد 1392

کودک و خدا

         کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: " می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: " از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او از تو نگه داری خواهد کرد." اما کود ک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه:     " اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند." خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را ا...
7 خرداد 1392

برای تو...

    "برای پسرکم مینویسم تا بداند چه احساس شیرینی را با وجودش تجربه کرده ام" دردونه من... پارسای کوچولوی من... بهشت فاصله ی پلک بالا و پایین است، وقتی که به تو نگاه می کنم ! قشنگترین خاطره ساز زندگیم "سلام" دوستت دارم همین! این نه قابل محاسبه است، نه قابل شمارش! حتی نمی توان میزانش را تخمین زد ! بی انتهاست تا وقتی هستم تا وقتی هستی.... هست به امتداد زندگی .... فرشته مهربانم اگر بخواهم یک روز عشقم را برایت در قالب یک جمله بیاورم،تمام جملات عاشقانه جلوی دیدگان مهربانت زانو خواهد زد. به من بگو...ارزش مهربانیهایت قدر چند هزار اقیانوس است ؟ چندین هزار، باران بوسه بایستی ب...
7 خرداد 1392

کودکم...

  عاشقانه با تو... کودکم... خواستم مهربانی را یادت دهم ، تا این دنیای سرد و یخ زده را آنچنان گرم کنی که گلهای شادی همه جا برویند اما تو خود مهربان بودی و به من دوباره آموختیش وقتی که زانوی غم بغل گرفتم و چهره ی تو ناآرام شد... وقتی که سر در گریبان بردم تو با دستهای کوچکت نوازشم کردی... وقتی که از درد آه کشیدم ، سراسیمه به سویم شتافتی و تا لبخند را بر لبانم ندیدی ،مهرت را دریغ نکردی،حال اگر روزی از من خواستی که مهربانی را برایت نقاشی کنم... زیباترینم صورت تو را خواهم کشید ،تو که به من آموختی مهربانی آموختنی نیست ذاتی است،الهی است،فقط باید فراموشش نکرد،شیرینم... ک...
7 خرداد 1392

نصیحتهای مادرانه

پسر نازم: به یمن وجودت « حرف هایی از جنس باران » برایت می سرایم شعر شور انگیز باران را و می دانم که میدانی                                  میان سینه ام تصویر چشمان تو پنهان است گلم دنیای ما زیباست                                 نگاهت سهم خوبی باد و در فصل فراموشی              ...
7 خرداد 1392