پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

نظر سنجی وبلاگی

    دوست خوبم سمیرا جون از وبلاگ(حنانه زهرا بزرگترین هدیه خدا ) من رو به یک نظر سنجی وبلاگی دعوت کرد .من هم با کمال میل پذیرفتم.                 1 -اگر ماهی از سال بودم؟ فروردین   2-اگر روزی از ه فته بودم؟ پنج شنبه 3-اگر عدد بودم؟ بیست 4-اگر نوشیدنی بودم؟ آب میوه(پرتقال) 5-اگر ثواب بودم؟ کمک به نیازمندان 6-اگر درخت بودم؟ درخت گیلاس(پر از شکوفه) 7-اگر میوه بودم؟ انار  8-اگر گل بودم؟ لیلیوم  9-اگر آب و هوا ...
17 تير 1392

چند حبه قند...

   " حرفهای قند عسل و مامان بعد از آمدن از مهد در یک روز تابستان " مامان: سلام پسر قشنگم قند عسل: سلام خسه نباشین (با شیرین زبونی خاص خودش) مامان: شما هم خسته نباشی گلکم چه خبر؟ قندعسل: سمالتی(الهی مامان قربونت بره منظور بچم سلامتیه) مامان: چی کارا کردی امروزخوشگل مامان؟ قند عسل: صبانه خودیم،نداشی تیشیدیم با آبلند،ناهار خودیم،آبیدیم . مامان: آفرین گل پسرم. قند عسل: مامانی ! مامان: بله مامان جون! قند عسل: مامان جون! مامان: جون دلم قند عسل: مامانی لفن بلام آب میوه آناناس میخلی ، آب میوه پتلاخ هم میخلی ،انبه هم میخام. مامان: بله مامان جون حتما . بعد...
17 تير 1392

این پست رو تقدیم میکنم به همسر عزیزم حمید...

از تمام دنيا.. يك صبح سرد، يك چاي داغ، و يك صبح بخير تو، برايم كافي ست عشقم...    زن که باشی.. ترس های بزرگي داری، از کوچه های بلند..، از غروب های خلوت.. و از خیابان های بدون عابر... از صدای موتورسیکلت ها و دوچرخه هایی که بی هدف، در کوچه پس کوچه ها می چرخند، وحشت داري... از بوق ماشین هایی که ظهرهای گرم تابستان، جلوی پاهایت ترمز می کنند، مي ترسي... زن كه باشي.. عاقب يك جايي... يك وقتي... به قول ِ  "شازده كوچولو"،  دلت اهلي ِ يك نفر مي شود.. و دلت براي نوازش هايش تنگ مي شود... حتّي براي نوازش نكردنش.. تو مي ماني و دلتنگي ها.. تو مي ماني و قلبي كه لحظه هاي ديدار تندتر مي تپد....
11 تير 1392

خبر دار شدن از وجود یک فرشته کوچولو در وجودم

    روز شنبه 19 دی سال 88 روزی که فهمیدم عزیز دلم را باردارم.از طریق آزمایش خون در آزمایشگاه صدر.   "خدایا شکرت"         فرشته کوچکم: نی نی کوچک من...زیباترین من... روزی که دانستم تو در من جوانه زدی ... شادی میان قلب من مثل گلی شکفت چشمان من یک برق مادرانه زد تمام روح و تنم به خاطرت آشفت بهترین هدیه عالم...نی نی کوچکم تمام سختی های این روزگار با شنیدن صدای گرم تو از یاد میرود و اشک شوق از چشمان من میریزد با دیدن قد و بالای چند سانتی ات ای بهترین من...شیرین ترین من به خاطرت از تمام بالا و پایینهای روزگار ترس به راه نمیدهم... ...
10 تير 1392

حرفهایی با خدا

  حرفهای من با خدا و جوابهای خدا به من   خدای من دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم   سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز و هراس فرداست بر شانه های صبورت بگذارم   آرام برایت بگویم و بگریم.....   در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟   ندایی آمد که عزیزتر از هرچه هست تونه تنها درآن لحظات دلتنگی   که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای   و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است   پروردگارا همچون عاشقی که به معشوق خویش مینگرد   با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است   گفتم: "پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ای...
9 تير 1392