چند حبه قند...
" حرفهای قند عسل و مامان بعد از آمدن از مهد در یک روز تابستان "
مامان: سلام پسر قشنگم
قند عسل:سلام خسه نباشین (با شیرین زبونی خاص خودش)
مامان:شما هم خسته نباشی گلکم چه خبر؟
قندعسل:سمالتی(الهی مامان قربونت بره منظور بچم سلامتیه)
مامان:چی کارا کردی امروزخوشگل مامان؟
قند عسل:صبانه خودیم،نداشی تیشیدیم با آبلند،ناهار خودیم،آبیدیم .
مامان:آفرین گل پسرم.
قند عسل:مامانی !
مامان:بله مامان جون!
قند عسل:مامان جون!
مامان:جون دلم
قند عسل:مامانی لفن بلام آب میوه آناناس میخلی ، آب میوه پتلاخ هم میخلی ،انبه هم میخام.
مامان:بله مامان جون حتما .
بعد از خرید آب میوه و بیرون آمدن از مغازه به سمت خانه ...
قند عسل:مامانی بلام بسنی لندالن میخری
مامان:نه مامان جون
قند عسل:چلا؟
مامان:واسه این اینکه دیگه پول ندارم عسلم
قند عسل:مامانی کارت که داری!
این جاست که دیگه میخام بخورمش و دیگه نمیشه کاریش کرد و ناچار به طرف مغازه بستنی فروشی برای خرید بستنی میوه ای رنگارنگ برای گل پسر .
الهی مامان فدات شم اینقدر شیرین زبونی عروسکم دلم ضعف میره برات نانازم.
قصد فردا نکنی کودک من!
تو به فردا و به دیروز میندیش دگر!
لحظه را قدر بدان!
من تو را می خواهم که در این لحظه کنارم باشی....
با من از فرداها لحظه ای حرف بزن
آخر ای کودک دلبند گلم
چه کسی می داند؟شاید این فرداها،هرگز از راه نیاید!
لحظه را قدر بدان!
قدر این لحظه سبز،قدر این صبح دل انگیز بهار،
قدر این ظلمت شب،قدر این ماه پراز وهم و گمان!همه را، کودک من،قدر بدان...
من دلم می خواهد،تا که هستم ،با من مهربانتر باشی ،و اگر شد گاهی ،تن تنهایم را،تنگ در آغوش کشی،
به خدا معجزه ها خواهد کرد،یک دل پر احساس ،یک لب پر لبخند و کلامی که در آن،عاطفه ها می بارد...
لحظه را قدر بدان!
یک نوازش می تواند حتی،بشکند فاصله هایی را
که به اندازه فردا دور است،
و به هم وصل کند،دو نگاهی را که،مثل سرما،سرد است،
لحظه را قدر بدان و به فردا و به دیروز دگر فکر نکن،
و به امروز و به این صبح به این لحظه سبز بیندیش فقط...
تا که شاید اورا ،که همه خوبی ها،خصلت مطلق اوست...
لحظه ای پاس بداری و بگویی:
" خدایا شکرت "