پارسا معجزه آفرینش...
تالاپ تولوپ...تالاپ تولوپ...
این اولین صدایی بود که از تو شنیدم، صدای قلبت، احساس «مادر» بودن سراپا وجودم را
دربرگرفت. همان جا بود که احساس کردم احتیاج دارم «مادر»م را در آغوش کشم و بُروز
دهم احساس شرمندگیِ خودم را به خاطر تمام کاستی ها...
مرور خاطرات تمام لحظاتی که با تو بودم، بعد از خدا، از همه نزدیک تر به تو. تمام لحظاتی
که احساست می کردم؛ تمام لحظاتی که از شیره ی وجودم، با تمام وجودم، به تو میدادم؛
تمام لحظاتی که ریزبینانه به تو می نگریستم و کوچکترین ناراحتیِ تو برایم کوه درد بود؛
تمام لحظاتی که در آغوش می کشیدمت؛ تمام آن لحظات و لحظاتی که انتظار محبت و
عشق مادرانه ی من به تو را می کشد، مرا رشد داد، مرا کامل کرد، به من فهماند که زن
بودن در کنار مادر شدن به اوج می رسد و هیچ لقبی برای یک زن زیباتر و شیرین تراز واژه
«مادر» نیست...
مادر...
مادر...
مادر...
در عجبم که همه چیز در همین کلمه خلاصه می شود...
مادر
مادر
مادر...
خداوندا به خاطر این احساس و درک زیبا تو را سپاس.
دردانه ام:
در این لحظه که مادرانه ام را با تمام وجود برایت می نویسم و وجودم را از عشق به
حضرتش سرشار می بینم، از تو فقط یک چیز می خواهم، اینکه دست کوچکت را در دستان
پر مهرش قرار دهی و همیشه خودت را به دامان گرمش بسپاری، که او بهتر و مهربان
تر از منِ مادر به توست...
دوست دارم مادرانه برایت بنویسم از عظمت اسم"مادر" آنروز که صدای گریه ای، نگاه
نافذی و گرمای وجودی به نام "فرزند" آن را برایم هدیه آورد.
دوست دارم مادرانه برایت بنویسم، از اشکی که جاری شد از آن عظمت بزرگ که لا وصف
است و فهمش نیز کم ممکن! نمی گویم ناممکن، زیرا برازندگی درکش را بزرگانِ یاس وار
دارند و کوچکی چون من شاید نه!
دوست دارم مادرانه برایت بنویسم از اشک ها، از اشکهای پنهانی برای نبودن هایت، برای
بودن های دردناکت، برای گریه هایت، حتی برای ضجه هایی که شاید کسی نشنید در آن
روزهای سخت قبل از رهسپار کردنت به اتاق جراحی!
دوست دارم مادرانه برایت بنویسم از بی خوابی ها، از بی قراری های شبهای بی قرارت،
شبهای تب دارت، شبهای نالانت!
دوست دارم مادرانه برایت بنویسم از لطافت روحت، از معصومیت نگاهت، از وسعت دل
کوچک و مردانه ات و از آسمانیت خواب هایت!
دوست دارم مادرانه برایت بنویسم از اولین لبخندت، از اولین نگاه آشنایی ات و از آخرین
بغضت!
دوست دارم مادرانه برایت بنویسم...مادرانه.
دوستت دارم بزرگوارانه، همانگونه که نامت بزرگوار است؛ معصومانه، همانگونه که دلت
لبریز از عصمت است و عاشقانه، همانگونه که آسمان بار امانتش را تاب نیاورد و قرعه اش
بر دل کوچک تو افتاد...
من را ببخش!!!
مادری ام را! آن زمان که می توانستم بزرگ تر باشم و نبودم.
مادری ام را! آن زمان که می توانستم مهربان تر باشم و نبودم.
مادری ام را! آن زمان که می توانستم بخشنده تر باشم و نبودم.
مادری ام را! آن زمان که می توانستم با گذشت تر باشم و نبودم.
مادری ام را! آن زمان که می توانستم صبور تر باشم و نبودم.
مادری ام را! آن زمان که می توانستم "مادر" تر باشم و نبودم.
و خدا کند که خدا هم ببخشد:
کوچکی ام را! آن زمان که می توانستم "بنده" تر باشم و نبودم.
نورا! عزیزا! رحیما!
مرا مادرتر، بنده تر و عاشقترم کن!!!
((مامان جون همون طور که تو پست قبل برات گفتم دیروز جمعه اول اردیبهشت جشن تولد
سه سالگیت رو گرفتیم ،شکر خدا همه چیز خوب و عالی بود و بهت خیلـــــــــــــی
خیلــــــــــــــی خوش گذشت و کلی با ارشیا و بچه های دیگه رقصیدی، به زودی پست تولد
رو برات میذارم فکر کنم برای چهارشنبه ششم که روز تولدته بتونم آمادش کنم.))
الهی مامان قربونت بشم خیلی ماهی خیلی خیلـــــــــــــــــــــــــــــیدردونه ام.