کودک
کودک
چشم بر دنیا که باز کردی
مادر و پدرت آرزویی دیرینه را به دو چشم دیدند
آرزویی که برآورده شد؛ در پاسخ دعاهایی دیرینه
رحمتی آسمانی بودی برایشان
با هر لبخندت شادی تمام دنیا را به شان می دادی
با هر اشکی، دو آغوش برای آرام گرفتنت گشوده می شد
کودک! نمی دانی، هیج گاه نخواهی دانست چه کردند
تا تمام عشق شان را نثارت کنند
تا تو را روی دو پا و بی نظیر ببینند
می مردند برایت، اگر تو می خواستی
چه روزهایی آمد و رفت
چه سال ها که نگذشت از آن روزها
قطار زمان گذشت و دست آخر بزرگ و نیرومند شدی
و حالا، تو را چه شده؟
انگار که نفرت از آن دو یار دیروز تمام تنت را گرفته
بگو، همه را بگو. تو را چه شده؟
کودک! نمی دانی، هیج گاه نخواهی دانست چه کردند
تا تمام عشق شان را نثارت کنند
تا تو را روی دو پا و بی نظیر ببینند
می مردند برایت، اگر تو می خواستی
و حالا به بیراهه رفته ای
کودک! نمی دانی چه بگویی و چه کنی
حالا تنهایی و بی کس؛ یاری نیست در کنارت
و دریایی اشک و غم غرقت کرده
بگذار تا باز آن دو یار قدیمی ترس ها و دردهایت را از تو دور کنند
هر کجا که باشی، هنوز آن دو آغوش برایت گشوده است
کودک! نمی دانی، هیج گاه نخواهی دانست چه کردند
تا تمام عشق شان را نثارت کنند
تا تو را روی دو پا و بی نظیر ببینند
تا تو را روی دو پا و بی نظیر ببینند
کودک! نمی دانی، هیج گاه نخواهی دانست چه کردند
تا تمام عشق شان را نثارت کنند
تا تو را روی دو پا و بی نظیر ببینند