پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

کودک منتظر

1392/5/30 10:38
نویسنده : مامان ریحانه
419 بازدید
اشتراک گذاری

کودک و خدا

 

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


کودک منتظر بود که به دنیا بیاید.

 

کودک از خدا پرسید:« پس کی من را به دنیا می فرستید؟»

 

 

خدا گفت:« صبر داشته باش...»

 

 

کودک بی صبرانه منتظر بود موجودی را که خدا می گفت مادر اوست ببیند.

 

 

پس، از خدا پرسید:« مادر چه موجودی است؟»

 

 

خدا گفت:« مادر مهربان ترین مهربانان است»

 

 

کودک گفت:« مهربان یعنی چه؟»

 

 

خدا پاسخ داد:« مهربان یعنی کسی که از شیره ی جانش به تو می خوراند»

 

 

کودک پرسید:« خدایا... من باید او را دوست داشته باشم؟»

 

 

خدا گفت:« برتر از دوست داشتن... تو باید بعد از من او را بپرستی»

 

 

کودک گفت:« خدایا... پس خواهش می کنم مرا زودتر به دنیا بفرست»

 

 

سپس با خودش فکر کرد:« یعنی مادر چه موجودی می تواند باشد که خدا این قدر

 

  برایش احترام  قایل است و می گوید بعد از خدا باید او را بپرستم؟»

 

 

کودک حسابی کلافه شده بود. حرف های خدا او را برای دیدن مادر کنجکاو کرده

 

 

بود... زمان زیادی گذشت، اما خدا کودک را به دنیا نفرستاد.

 

 

کودک عصبانی شد و گفت:« خدایا... پس کی می خواهید من را به دنیا بفرستید؟»

 

 

خدا پاسخ داد:« گفتم که... صبر داشته باش. تو دیرتر به دنیا می روی»

 

 

کودک نگاهی به کودکان دیگر انداخت که پشت سر هم به طرف دنیا می رفتند.

 

 

کودک عصبانی تر پرسید:« چرا من باید دیرتر به دنیا بروم؟»

 

 

خدا گفت:« چون ورود تو به دنیا با ورود دیگر کودکان فرق دارد»

 

 

کودک پرسید:« ورود من چه فرقی دارد؟»

 

 

خدا گفت:« صبر داشته باش... خودت می فهمی»

 

 

کودک بغض کرد. خدا از بغض کودک ناراحت شد و گفت:« تو را دیرتر از بقیه می

 

فرستم تا  معنی صبر را بفهمی»

 

 

بغض کودک ترکید و شروع به گریه کرد.با گریه به خدا گفت:« اما من تا همین الآن

 

  

هم خیلی صبر کردم.»

 

 

خدا پاسخ داد:« بیش تر باید صبر کنی... چون ورود تو به دنیا با صبر امکان پذیر

  

 

است... تو باید صبور باشی کودکم.»

 

 

کودک معنی این حرف خدا را نفهمید. اما باز هم صبر کرد. مدتی گذشت و در این

 

  

مدت کودکان زیادی به دنیا رفتند دیگر حسابی کلافه شده بود که خدا به او گفت:«

 

 

اینک نوبت تو است...

 

  

می توانی به دنیا بروی... برو و صبور باش»

 

 

کودک باز هم منظور خدا را نفهمید... مشتاقانه به سوی دنیا دوید...

 

 

خوشحال بود که بالاخره می تواند موجود مادر را ببیند...

 

 

اما خدا او را با صبر آشنا کرده بود، چون با به دنیا آمدن او ، مادرش از دنیا می

 

 

 

رفت... 

   _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿
16 مهر 92 16:13
مامانی حالا چرا اینقدر غمگین نمیشد که مادرش بمونه متن خیلی قشنگ بود ولی آخرشو دوست ندارم ولی در کل قشنگ بود البته به جز آخرش
شاه نی نی
18 مهر 92 15:47
خیلی قشنگ بود