خدا و مادر...
آمدی و کنارم نشستی
میخواستی با من حرف بزنی…
من، تلویزیون تماشا میکردم
برنامهی موردِ علاقهام پخش میشد
من، تلویزیون میدیدم
من، تو را نمیدیدم…
و تو باز هم کنارم نشسته بودی…
با ذوق و شوق، کتاب آشپزی میخواندی
که مثلِ دیشب گرسنه نخوابم
که خسته شدم از غذاهای تکراریات…
و من باز از طعم تکراری ایراد گرفتم
ذوق و شوقت کور شد
دیدم که چطور کتاب آشپزی را بستی…
بشقاب غذا به اتاقم آوردی
در حالیکه سرِ سفره
غذایت سرد میشد…
منِ بیشعور، نخوردم.
سینیِ غذا را برگرداندی
دیدم که غذایت را کامل نخوردی…
سرِ سفره که آب میخواستم
بدو بدو میرفتی
[نرو...]
قاشقِ پُر، در بشقابت جا ماند مادر…
لیوان آب را از دستت گرفتم
و یادم رفت
أنچه مینوشم شیرهی جان توست
دلیلِ همین اشکهای بیاختیارِ شوق دوست داشتن
که جاری میشود از چشمهایم
نوشیدنِ آب از دست مادرم بود…
پیش از تو،
من که…
من که اینگونه گریستن، نمیدانستم…
گفتی بیا کمی هم با من صحبت کن
و من وقت نداشتم
گوشی موبایل دستم بود!
عشق
اینجا
در یک قدمی بود
و من در آن دورها…
در جستجویش!
چه بیرحمانه، احمق بودم…
دلتنگم بودی،
نگرانم شدی.
عاشقم بودی،
خدایم شدی،
و من برای در کنارت بودن وقت نداشتم
شاید، داشتم جایی…
از خدا و عشق میگفتم…
من،
همین من لعنتی
چقدر احمق بودم…
چقدر نمیفهمیدم
که تنها تو می مانی
تنها تو بودی که ماندی…
آن روز یادت هست؟
زنگ زدی که خوابت را دیدهام : اتفاقی افتاده؟!
من، شبِ پیش با درد خوابم برده بود…
و تو کیلومترها آنطرفتر، فهمیده بودی!
چگونه من معجزه را دیدم و ایمان نیاوردم؟!
همین
همین مادر،
برای اثبات خدا کافی نیست؟
تو، تجسمِ دوست داشتن های بی دلیلم بودی
من، شکلِ خدا را از مهربانی تو ساختهام
من که پیش از تو
حرف زدن بلد نبودم…
من،
حرفهای نگفتهی چشمانت را
اینجا
به اسم خودم مینویسم…
همیشه در خاطراتم
خدا شکلی شبیه توست
زنی شکسته
شکسته از سنگینی عشق
با همان دستهای زبر و مهربانت
که زبری مهربانیاش را
میشود زیرِ دست لمس کرد…
خدا
رنگ روسری سفید توست.
شکل
چادر نمازت،
طرحی از گلهای بهشت دارد.
خدا
بوی تن تو
بویی شبیه کودک نورسیده میدهد.
خدا
بر روی پیشانیاش
دستخطی از چروکهای عشق دارد.
خدا
شکل تو
با ظرف غذا، در میزند.
خدا
با موهای سفید،
و عینکی به چشم،
کاموا دست میگیرد و بافتنی میبافد.
خدا
همیشه یک لقمه نان در دست، میآید
بر روی زمین خم میشود
جارو میکند
همیشه میخندد، میبخشد، میماند…
بچه که بودم…
یادت هست ؟
میگفتم:
“بزرگ که شدم،
میخوام با تو عروسی کنم”
و تو چقدر میخندیدی
و میگفتی: “نگو، گناه داره…”
تو میخندیدی
خدا میخندید…
بچه که بودم،
ازدواج برایم چیزی جز بودن در کنارِ عزیزترینم نبود
چیزی از دنیای آدم بزرگها نمیفهمدیم…
و تو برایم
عزیز ترین بودی،مادر
اشتباه میکردی مادرم…
به خدا که گناه نداشت
گناه فراموشی دوستداشتنهای کودکانهام بود
اصلا
می خواهم گناه کنم
گناهی به زیبایی سادگیهای کودکانهام
چه گناه قشنگی!
حالا بزرگ شدهام…
ولی هنوز هم
فراموش نکردهام
که آنوقتها چقدر میفهمیدم…
مادر را میفهمیدم،
عشق را، خدا را میفهمیدم
وچقدر کودکانه، زیبا دوستت داشتم
حالا
با همان زبان کودکی
میگویم :
از اینجا، تا آخرِ دنیا،
میخواهم با تو عروسی کنم
با تو زندگی کنم. با تو بمانم. با تو بخندم، با تو گریه کنم، با تو پیر شوم.
و با تو، در کنارِ تو بمیرم…
بچه که بودم
هر وقت میپرسیدند: “ چنتا دوسم داری؟! ”
میگفتم: “ اندازهی ستارههای آسمون ”
حالا
به اندازهی همان ستارههای کودکیهایم
که دنیای بی انتهای دوست داشتنها بود :
ماه من
دوستت دارم، مادرم