پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

پارسا دردونه مامان

مروری بر خاطرات گذشته

1392/4/24 11:53
نویسنده : مامان ریحانه
371 بازدید
اشتراک گذاری

  

قند عسلم سلام:

امروز میخوام یه مروری داشته باشم به خاطراتت که هنوز فرصت نکردم ثبتشون کنم از پارسال تا حالا.....

 

 

پارسال تقریبا همین موقع ها بود (البته تقریبا اول تیر) که من و بابایی تصمیم گرفتیم شما رو

بذاریم مهد،تا قبل از اون پیش مامان جونیا میموندی سه روز تو هفته خونه مامان جون اکرم و

سه روز تو هفته هم خونه مامان جون خدیجه ،یکی به خاطر مسافت راه و دیگر به خاطر اینکه بعد

از ظهر که از سر کار میومدم پیشت مجبور بودیم بمونیم تا بابا حمید بیاد دنبالمون و ماهم از خدا

خواسته میموندیم  تا آخر شب و فقط آخر شبا میرفتیم خونه میخوابیدیم و دوباره صبح که میشد

روز از نو و روزی از نو ،دوباره سر کار و رفتن خونه مامانیا و موندن تا آخر شب اونجا و ....

دیگه از زندگی افتاده بودیم به خاطر همین تصمیم بر این شد که با وجود مخالفت شدید مامانیا

مبنا بر گذاشتن شما به مهد و علی رغم میل باطنی خودم شما رو بذاریم مهد.

با تمام قوا عزممون رو جزم کردیم و دنبال مهد برای شما گشتیم، مهدی که هم نزدیک خونمون

باشه و هم از همه لحاظ خوب و البته تر و تمیز باشه که من هم بتونم با خیال راحت با تمام

حساسیتی که رو این مسئله داشتم شما رو اونجا بذارم. هر روز روزی دو سه ساعت وقت

میذاشتم و این ور اون ور میگشتم. از اون جایی که من و بابا حمید با هم همکار بودیم و با هم یه

جا کار میکردیم و شرایط کار هم جوری بود که بابا نمیتونست بیاد و فقط یه نفر میتونست

مرخصی بگیره مجبور بودم خودم تنها مرخصی بگیرم و دنبال مهد بگردم هشت نه تا مهد که

نزدیک خونه بود و چند تایی هم که نزدیک به محل کارمون بود و سر زدم هیچ کدوم یه جورایی به

دلم نمیشست تا اینکه یه روز یادم افتاد که یکی از دوستام (معصومه جون)قبلا بهم گفته بود که

نزدیک خونمون تو یه مهد کار میکنه آدرس و اسم دقیق مهد رو نداشتم از این ور اون ور جست جو

کردم تا اینکه اسم و آدرسشو پیدا کردم خیلی جالب بود مامانی یه خیابون بالاتر از خونمون بود

ولی من تا اون موقع اصلا اونجا به چشمم نخورده بود و تا اون موقع نمیدونستم که یه مهدکودک

اونجاست بالاخره رفتم البته نمیدونستم که معصومه هنوز اونجاست یا نه؟

خدا رو شکر از همون اول به دلم نشست و بعد با دیدن معصومه دیگه بیشتر و یه جورایی خیالم

راحت شد با وجود دوستم دیگه میتونستم با خیال راحت تری شما رو بذارم شرایط رو پرسیدم و

بعد با مشورت  با بابا شما رو همونجا ثبت نام کردم چند روز اول (تقریبا یه هفته شد) که روزی

یکی دو ساعت وسط کار میومدم دنبالت خونه مامان جونی و میبردمت مهد و دوباره بر میگشتم

میذاشتمت بالا و دوباره میرفتم سر کار. خدا رو شکر خیلی زود به محیط عادت کردی و ماه اول

هم فقط تا ظهر ثبت نامت کردم و بعد از اون هم که دیگه تا الان از صبح تا بعدازظهر اونجا هستی

و خدا رو شکر اونجا رو، مربی مهربونت طاهره جون و دوستات رو خیلی دوست داری .

(جا داره همین جا از زحمات زیادی که طاهره جون مهربون و دوست داشتنی برای شما کشید تشکر فراوان کنم ،همین طور دوست خوبم معصومه نازنین)قلب

 

ولی خوب مامان جون نمی دونی چه احساس بدی داشتم، عذاب وجدان ،دلتنگی،استرس

،نگرانی همه و همه با هم قاتی شده بودن و حال و روز یک ماه اول من شده بودن، از صبح تا

بعدازظهر چندین بار زنگ میزدم و حالت رو جویا میشدم روزای خیلی سختی بود ولی خوب به هر حال گذشت .

از اول مرداد به طور رسمی ثبت نام شدی .

جریان دوم مربوط به قشنگترین اتفاق زندگیت یعنی ثبت نام در تراشه های الماس بود . مامان

جون یه روز که مشغول سرچ تو اینترنت بودم و درباره کودکان دنیال مطلب میگشتم  که چگونه

کودک نابغ داشته باشیم؟ به تراشه های الماس برخوردم که آموزش واقعی خواندن و نوشتن

فارسی و انگلیسی کودکان یک تا شش سال را تبلیغ کرده بود من هم کنجکاوانه وارد سایت

شدم و مشغول خواندن خیلی خوشم آمد و دیگه سر از پا نمیشناختم کلی در موردش تحقیق

کردم و از مامانایی که از این پکیج استفاده کرده بودن نظر گرفتم و از تجربه هاشون پرسیدم و بعد

هم زنگ زدم به خود آقای زمانی و همه سوالاتی که تو ذهنم بود رو ازشون پرسیدم و ایشون هم

با حوصله تمام به سوالات من پاسخ دادن بعد هم یه پکیج سفارش دادم و خیلی زود هم به

دستم رسید و از اون روز به بعد یه سرگرمی جدید واسه هر دو مون شد و با چنان ذوق و شوقی

مشغول کار با تو شدم که خدا میدونه. بابایی از اول خیلی موافق نبود و گفت اینا همه الکیه و

مگه میشه بچه ای که هنوز حرف زدن رو به طور کامل بلد نیست خواندن یاد بگیره و وقت خودت

رو صرف این چیزا نکن ولی من عزمم رو راسخ کردم که هر جور شده این کار رو انجام بدم .و شروع

به کار کردم خیلی عالی بود خیلی و تو هم خیلی خوب استقبال کردی اولین باری که کلمه ای

که بهت نشون داده بودم رو وقتی پرسیدم مامان جون این جا چی نوشته ؟جواب دادی و گفتی"

بابا " انگار همه دنیا رو بهم دادن و به همین روال کلمات بعد" مامان و ..."  وای مامان جون

نمیدونی چه کیفی داشتهورا

خیلی زود به بابا حمید خبر دادم و اون هم باورش نمیشد تا این که خودش اومد دید و شنید

نمیدونی چه قدر ذوق کرده بود. همین جور کار باهات رو ادامه دادم تا این که به مرحله سوم

رسیدی البته من به خاطر وقت کمی که داشتم خیلی فرصت نکردم تا مرحله آخر پیش برم ولی

هنوز هم ادامه دارد.....

از تولد دو سالگیت ششم شهریور هم برات بگم که خیلی خوب بود یه جشن کوچک خانوادگی

گرفتیم خونه مامان جون اکرم خیلی بهت خوش گذشت .

دو روز بعد از تولد دو سالگیت هم دیگه کم کم می می رو گذاشتی کنار" به قول خودت دو تا

(هر وقت شیر میخواستی میگفتی مامان دو تا)الهی مامان قربون شیرین زبونیت بشم عزیزم ماچماچماچ

 

 مامان جون برات بگه که از اتفاقات مهم دیگری که تو این یه سال برات افتاد که این یکی اصلاهم

خوشایند نبود و مامان همش غصه دار بودم این بود که زمستون همش سرما خورده بودی و دائم

تو مطب دکتر تهرانی در حال رفت و آمد بودیم و دکتر تهرانی میگفت که همش به خاطر مهد کودکه

و اکثر بچه های مهد همیشه سرما خورده اند ولی مامان جون چاره ای جز این نبود البته یه سری

تصمیم گرفتم که دیگه نبرمت ولی دوباره یه سری مشکلات پیش اومد که مجبور شدم. به هر حال

زمستون خیلی خیلی بدی بود و تو هم اونقدر بدنت ضعیف و حساس شده بود که با کوچکترین

بادی سرما میخوردی خدا اون روزا رو دیگه نیاره عزیزم .  

از عید امسال(92 )هم برات بگم که خیلی بهمون خوش گذشت و تعطیلات خیلی خوبی داشتیم

کل عید به گشت گذار بودیم و یا مهمونی میرفتیم . تقریبا هر روز با ارشیا و مطهره با ماماناشون

با هم بودیم و همش خوش گذروندیم .

 

مامان جون ببخشید مجبور شدم اینا رو خلاصه کنم و به طور کامل شرح ندم. 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان فهيمه
24 تیر 92 12:08
عزيزم آفرين به اين گل پسر كه زود به مهد عادت كرده و خيال مامان باباشو راحت كرده،هزار آفرين كه زود خوندنو ياد گرفته
مامان حنانه زهرا
24 تیر 92 13:56
عزیزدلم حتما واسه گل پسر نازم اسفنددودکنماشالله به عزم راسخت.اخرش پارساجون انیشتین میشه
الهام مامان علیرضا
25 تیر 92 14:23
این مهد رفتن بچه ها هم خیلی استرس و نگرانی داره خوبه که ماماناتون بودند و قبول کردند منم تهران غریبم و یه مدت دنبال پرستار بودم و یه مدت هم گذاشتم مهد علیرضا رو خدا رو شکر خوب بود و راضی بودم ماشاله پارسا جون هم خوشش اومده از مهد
الهام
26 تیر 92 16:04
مادر یعنی آرامش پدر یعنی آسایش خدا هرگز این دوتارو از ما نگیره …
شاه نی نی
31 مرداد 92 13:27
منم دوست دارم از این پکیج ها برای رزا بگیرم اما می ترسم بیش فعال بشه. شما راضی هستی؟


آره عزیزم به نظر من که خیلی خوبه.
✿♥✿ محمدپارسا ✿♥✿
2 شهریور 92 0:56
سلام عزیزم مرسی که به ما سر زدید مسافرت بودم نتونستم زودتر جواب محبتتون و بدم
شاه نی نی
2 شهریور 92 12:23
✿♥✿ محمدپارسا ✿♥✿
2 شهریور 92 13:01
سلام عزیزم ممنون بابت تبریکتون