پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

پارسا دردونه مامان

مهر بی پایان

مهر بی پایان تـــــــــــــــو ... می آیی، می بوسی، می روی... می روی و دل می بری! می روی، بی آنکه بدانی چه می کنی و چه جا می گذاری در من... نمی گویی اینطور اهلی ام که می کنی، وقت رفتنت، بزرگ شدنت، من چه کنم؟! چطـــــــور تاب بیاورم؟ می بوســـی ام پسر؛ هر ساعت و هر روز... دستانم، موهایم، پیشانی ام! چشــــــــــمانم! می بوسی ام، از سر عشق... در آغوشم می کشی، از سر دلدادگی... و مگر می شود که نپرستید تمــــام آن عاشقانه ها را؟ می شود مؤمن نبود؟ می شود؟!   میپرستـــــــــــــــمت عشق من! ای تمـــــــــــــام وجودم! ای هستـــــــــــــــی من! ...
3 شهريور 1392

پسرم حواست باشه که ...

پسرم حواست باشه که... خدا قول نداده آسمونش هميشه آبی باشه و باغ ها پوشيده از گل  خدا قول نداده زندگی هميشه به كامت باشه خدا روزهای بی غصه و شادی های بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های هميشگی رو قول نداده خدا قول نداده که تو رنج و وسوسه و اندوه رو تجربه نكنی خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده قول نداده کوه ها بدون صخره باشن و شيب نداشته باشن رود خونه ها گل آلود و عميق نباشن قول داده ؟ ولی خدا رسيدن يه روز خوب رو قول داده خدا روزی روزانه ، استراحت بعد از هركار سخت و کمک تو كارها و عشق جاودان رو قول دا...
3 شهريور 1392

پارسا معجزه آفرینش...

مادرانه ای عاشقانـــــــه برای تو که بی نظیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری...   تالاپ تولوپ...تالاپ تولوپ... این اولین صدایی بود که از تو شنیدم، صدای قلبت، احساس «مادر» بودن سراپا وجودم را دربرگرفت. همان جا بود که احساس کردم احتیاج دارم «مادر»م را در آغوش کشم و بُروز دهم احساس شرمندگیِ خودم را به خاطر تمام کاستی ها... مرور خاطرات تمام لحظاتی که با تو بودم، بعد از خدا، از همه نزدیک تر به تو. تمام لحظاتی که احساست می کردم؛ تمام لحظاتی که از شیره ی وجودم، با تمام وجودم، به تو میدادم؛ تمام لحظاتی که ریزبینانه به تو می نگریستم و کوچکترین ناراحتیِ تو برایم کوه ...
3 شهريور 1392

تقدیم به تو...

پنجره را باز میکنم احساس قشنگِ " تو " می آید می نشیند بر پرده بر دیوار... من گیجِ این همه " تو " مستِ مست کنار می آیم با خودم و با احساسِ قشنگی که " تـــو " یی زندگی می کنم   ...
2 شهريور 1392

تقدیم به همسر مهربانم ...

  تقدیم به عشقم ، همسرم   پنجره را باز میکنم طلوع را میبینم و غروب غمها را فراموش میکنم از اینکه در قلبم هستی و عشق منی افتخار میکنم دلم برایت تنگ شده عزیزم ، این را اعتراف میکنم به دور دستها نگاه میکنم ، قلبم تند تند میتپد ، اسمت را زیر لب صدا میکنم تو عشق منی و من خوشبخترینم تا لحظه ای که نفس میکشم ،همینم عاشقی که عشق را باور کرده و در این زمانه ای که پر از دروغ و نیرنگ است با تو عاشقانه آغاز کرده ، آغازی که پایانی نخواهد داشت ، زمانی بود که قلبم تنها ، غمها را درونش داشت غم رفت و جای آن تو را گرفت ، از آن لحظه که آمدی تا حالا ، چشمانم بهانه ی تو را گرفت حالا تو هستی و عشق هست...
2 شهريور 1392

تولد سه سالگی...

آخ جونمی آخ جون تولده ، تولد گل پسری ، قند عسلی   گل پسر مامان هفته آینده تولد 3 سالگیته، قرار شد چون مامان جون اکرم میخواد هفته بعد بره سفر ما تولدت رو یه چند روز زودتر بگیریم(جمعه )و همینطور قراره تولدت با تولد ارشیای خاله جونی مشترک باشه تو این چند روز کارای تولد رو چون من زیاد فرصت ندارم خاله جون داره زحمت میکشه و فقط تا الان من کیک رو سفارش دارم فعلا عکس کیکی رو که سفارش دادم میذارم. تا بعد سر فرصت بیام و خاطره روز تولدت رو ثبت کنم امیدوارم بهت خیلــــــــــــــــــــــــــی خیلـــــــــــــــــی خوش بگذره راستی دیشب هم با بابا حمید رفتیم و واسه شما و ارشیا ک...
31 مرداد 1392

کودک منتظر

کودک و خدا   کودک منتظر بود که به دنیا بیاید.   کودک از خدا پرسید:« پس کی من را به دنیا می فرستید؟»     خدا گفت:« صبر داشته باش...»     کودک بی صبرانه منتظر بود موجودی را که خدا می گفت مادر اوست ببیند.     پس، از خدا پرسید:« مادر چه موجودی است؟»     خدا گفت:« مادر مهربان ترین مهربانان است»     کودک گفت:« مهربان یعنی چه؟»     خدا پاسخ داد:« مهربان یعنی کسی که از شیره ی جانش به تو می خوراند»     کودک...
30 مرداد 1392

اگر دوباره ...

  اگر دوباره فرصت بزرگ کردن کودکم را داشتم... اگر فرصت داشتم كه كودكم را دوباره بزرگ كنم، به جاي آنكه انگشت اشاره ام را به سمت او بگيرم،   در كنارش انگشت هايم را در رنگ فرو مي بردم،   و نقاشي مي كردم،   اگر فرصت داشتم كه كودكم را دوباره بزرگ كنم،   به جاي غلط گيري به فكر ايجاد ارتباط بيشتر مي بودم،   بيشتر از آنكه به ساعتم نگاه كنم به او نگاه مي كردم،   سعي مي كردم درباره اش كمتر بدانم ، اما بيشتر به او توجه كنم.   به جاي اصول راه رفتن ،   اصول پرواز كردن و دويدن را با او تمرين مي كردم. ...
30 مرداد 1392

کودک

کودک   چشم بر دنیا که باز کردی مادر و پدرت آرزویی دیرینه را به دو چشم دیدند آرزویی که برآورده شد؛ در پاسخ دعاهایی دیرینه   رحمتی آسمانی بودی برایشان با هر لبخندت شادی تمام دنیا را به شان می دادی با هر اشکی، دو آغوش برای آرام گرفتنت گشوده می شد     کودک! نمی دانی، هیج گاه نخواهی دانست چه کردند   تا تمام عشق شان را نثارت کنند   تا تو را روی دو پا و بی نظیر ببینند   می مردند برایت، اگر تو می خواستی چه روزهایی آمد و رفت   چه سال ها که نگذشت از آن روزها   قطار...
29 مرداد 1392